همونطور که می دانید جواد آقای گل مارو دعوت به چالش کردن و از ما خواستن یه نامه به دوران طفولیت خودمون بنویسیم وکودکی خودمون را نصیحت کنیم که محکم افسار خرشو بگیره تا بتونه از چندتا دوراهی رد بشه و مسیر بهتری برای زندگی انتخاب کنه!

من، محمدرضا ؛ ششمین و آخرین فرزند خانواده و آجیل خور ویژه مغازه بابام1 ! این نامه را برای کودکی خودم مینویسم

 

 

امیدوارم جدی بگیری و با دقت گوش بدی و عمل کنی! سه تا کاری که تا 22 سالگی انجام ندادی و حالا در این سن و با تلخی هایی که گذشته فکر میکنی که چند دقیقه بیشتر از زندگیت نمونده و همه ی کارها از تفسیر تا کد نویسی و کتاب خوندن و زبان خارجه رو با هم استارت میزنی و نگرانی مبادا باقی عمرت هدر بره و البته بازهم تو شکی که اینا هموناست که تو رو از زندگیت راضی میکنه؟

به نام خدا

نمیدونم باچی شروع کنم؟  یا با کدوم اسمت صدات کنم؟اسم شناسنامه یا یا اسمی که خانواده میشناسنت؟

ولی بدون که دو اسمه بودن و همینطور دو تاریخ تولد داشتن2 مزیت برای جذب شدن در نیروهای امنیتی انگلستان و امریکا حساب نمیشه و لطفا از این توهم بیا بیرون؛ نه تنها اونا نیروی ایرانی قبول نمی کنند بلکه مسیر تو اصلا سمت اطلاعاتی شدن پیش نمیره ولی علاقه اش همیشه باهاته!

از اول شروع کنم:

 #  یادته بچه ها خوراکیت ازت به زور میگرفتن و رفتی به معلم گفتی دهنشو صاف کرد؟ آخرای دبستان باز با چندتا زور گو طرف میشی؛ یادت باشه با اونام همین کار بکنی وگرنه اگه ساکت باشی عادت میکنی تو بزرگی هم رفتار منفعلانه داشته باشی و سکوت کنی در مقابل بقیه و این بزرگ ترین ضعف تو خواهد بود!

 #  پنجم دبستان برای اولین اینترنت تجربه میکنی و تا دبیرستان کارت میشه وبگردی؛ لطفا این کار نکن و آدم باش و برو سمت وبلاگ نویسی و کارهای مفید و اگه اینکار بکنی و زندگی بقیه رو بخونی برات میشن جزوه موفقیت و کلی بدردت میخورن!

 #  با خواهر و برادرات مهربون باش که خیلی زود دیر میشه:( و خسیس بازی در نیار و از خوراکی هات بهشون بده چون بزرگ بشی تو دورهمی های خانوادگی یادآوری می کنند تو همونی بودی که بهت گفتن نوشابه بده و گفتی نمیشه آخه داخلش سوسماره!

هنوز هم توی 22 سالگی هرچی داری بدون مشکل به بقیه میدی به جز خوراکی!

 #  همون سال ها به زور میبرنت کلاس زبان؛ هرچند استعداد داری ولی چون برات درست کسی توضیح نداده واقعا یادگیری زبان خارجه غیر درس مدرسه به چه دردی میخوره با بی میلی تا دبیرستان کلاس میری و آخرشم ول می کنی!

ول نکن زبان رو که بعدا مثل سگ پشیمون میشی:/

 #  درس هاتو بخون ولی اگه برای راهنمایی یه مدرسه خاص قبول نشدی اصلا ناراحت نشو؛ چون میری یه مدرسه دولتی و ظاهرا معمولی اما با بهترین معلم ها و سه سال از بهترین سال های تحصیلت اونجا میگذرونی ولی زیاد وابسته نشو چون موقعی که از اونجا بیایی بیرون بغض می کنی!

 #  همین سال هاست که هر چند خانواده مخالف بودن از ناکجا آباد یه موبایل میرسه بهت و بهتره قبولش نکنی که بعدا به نا کجا آباد میری!

 #  خواستم بگم روزی که با اینترنت آشنا شدی برنامه نویسی شروع کنی ولی چون میدونم اون سن مثل کلاس زبان درست نمیدونستی برنامه نویسی چقدر جالب و خوبه دوباره مثل همون زبان ول می کنیش به امان خدا !

اما اول دبیرستان و با گرفتن یه کامپیوتر جدید بهترین زمان برای اینکاره؛ جان هرکی دوست داری این یدونه کار انجام بده و برنامه نویسی شروع کن!

 #  هر کار میتونی انجام بده و پاتو داخل اون دبیرستان نزدیک خونه نزار چون به خاطر لج معلم سال دوم شیمی میفتی و مجبور میشی بری یه غیرانتفاعی و چنان ضربه مهلکی به درس هات وارد میشه که تا ترم هفت دانشگاه که من دارم ازش برات نامه مینویسم نمیتونی خودتو درست کنی!

 #  راستی تو دوران کنکور سمت بسیج نرو چون همش باعث میشه برنامه درسیت به هم بخوره و کلی انرژی ازت میگیره و حتما م بکن و از بقیه کمک بگیر؛ تو عقل کل نیستی که همه کار تنها انجام بدی خره!

 #  محله، راهنمایی، دبیرستان و هر محیط دیگه که رفتی وقتی دیدی بعضیا خیلی دوستای زیادی دارن با خودت نگو مشکل من چیه که رفیقام بیشتر از انگشت های دست نمیشن، تو با اونها فرق داری و برات سخته با هرکسی رفیق شدن!

باید رفیق هات رویاهشون هم سطح تو باشه؛ رویای بهتر کردن این دنیا واسه زندگی رو داشته باشن و نه خونه و ماشین و پول و شغل دولتی که اینا زندگی نیست و مومات زندگیه!

 #  خلاصه رو خودت کار کن و خودتو بساز که آخرش خودت می مونی و خدای خودت!

 #  برای اینکه بهت ثابت بشه که این نامه شوخی نیست و از آینده خودت برای خودت نوشته شده یه ماجرایی یادآوری می کنم:

یادته که از سر بیکاری یه فندک گرفتی دستت و هرچی کاغذ و چوب خشک تو محل بود آتش میزدی ؟

بعد رفتی دیدی پشت بانک محله یه درخت بزرگ هست که خشک شده و رفتی یه قسمت از اونو آتش بزنی ولی تمام درخت به اون عظمت آتش زدی و نزدیک بود آتش به بانک و چندتا مغازه اونجا سرایت کنه و کلی ماشین آتش نشانی و 110 ریختن و تو تا چند ماه بیرون نمیرفتی و مسیر مدرسه رو از کوچه پس کوچه ها میرفتی چون فکر میکردی دوربین ها گرفتنت و تحت تعقیب هستی

تامام.

 

 

از آنجایی که باید انتهای چالش   5 نفر   دعوت کنیم و من در پست قبل نصف بیان نام بردم پس دیگه اسم کسی نمیبرم به جز   جناب فیشنگار   که جا مونده بودن و هر کس که این پست میبینه دعوته به شرکت تو این چالش:)

کسانی که شرکت می کنند لینک بفرستن برای سید جواد ( اینجا )

یادداشت ها:

1. بابام قبل یه مدت یه مغازه داشت و بهشتی بود برام

2. اگه نمیدونستین بدونید که اسم شناسنامه ای من محمدرضا هست و اسمی که خانواده منو صدا می کنه چیز دیگه ای هست و بیشتر بدونید که تاریخ تولد شناسنامه من با تاریخ تولد واقعیم متفاوته( همینقدر مخوف)

 

 #  خاطره آتش زدن درخت اولین باره برای کسی میگم چون خیلی بعد اون ماجرا ترسیده بودم؛ هنوز هم احتمالش هست پروندمو دوباره به جریان بندازن!:))


این متن هم از خرداد 97 پست ثابت وبلاگ منه و حالا که چالش بهانه ای شد برای مرور گذشته پس خوندنش هم خالی از لطف نیست:

امید از حق نباید بریدن

مگو که کژی ها کردم.

تو راستی را پیش گیر، هیچ کژی نماند

اگر بدی کرده ای با خود کرده ای،

جفای تو به وی کجا رسد؟

 

شرمنده طولانی شد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

آموزشگاه زبان دنیز DANIZ English School قالب آزمایشی اوشیدا 3 ☆ارزوم کره و کی پاپ☆ نگاره ی باران Frank Jennifer حرف دل لنرژی خورشیدی یاداشت روزانه یک پزشک ذهن خالی